كيفر فوري دشمن پر كينه علي (ع)
پس از آنكه پيامبر (ص) در صحراي غدير در برابر صدها هزار نفر مسلمان ، امام علي (ع) را به عنوان خليفه بعد از خود نصب كرد، و فرمود : هر كس كه من رهبر او هستم، اين علي، رهبر اوست)
شخصي (پركينه) به نام حارث بن نعمان فهري نزد رسول خدا (ص) آمد و در حضور اصحاب، به آن حضرت گفت: «اي محمد! تو به ما امر كردي كه گواهي به يكتايي خدا دهيم و پيامبري تو را تصديق كنيم، پذيرفتيم، و به جا آورديم ، دستور حج به ما دادي قبول كرديم، به اين امور اكتفا نكردي تا اينكه بازوي پسر عمويت را گرفتي و بلند كردي و او را بر ما برتري دادي و گفتي هركسي كه من رهبر او هستم ، پس از اين علي (ع) رهبر اوست آيا اين كار را پيش خود كردي يا از طرف خدا انجام دادي؟
پيامبر (ص) فرمود: سوگند به خداوندي كه معبودي جز او نيست اين كار را به دستور خدا انجام دادم.»
حارث (از شدت ناراحتي) روي خود را از پيامبر برگردانيد، در حاليكه مي گفت «خدايا اگر آنچه محمد مي گويد، حق است سنگي از آسمان بر ما فرو فرست، يا غذاب دردناكي برما نازل كن»
هنوز به مركب سواري خود نرسيده بود كه سنگي از آسمان آمد و بر وسط سرش رسيد و از قسمت پايين بدنش خارج گرديد، و همان دم كشته شد.
آيه هاي اول سوره معارج در اين مورد بر پيامبر (ص) نازل گرديد، كه در آيه اول و دوم آن مي خوانيم: «تقاضا كننده اي تقاضاي عذاب كرد كه واقع شد – اين عذاب مخصوص كافران است و هيچ كس نمي تواند آنرا دفع كند.»
دست بالاي دست بسيار است
پيامبر گرامي اسلام (ص) فرمود:
1- هنگامي كه خداوند درياهاي سفلي را آفريد، آن درياها افتخار كردند ، و به موج هاي خود باليدند و گفتند: «چه كسي برما چيره و غالب اس؟!»
2- خداوند زمين را آفريد، كه دريا را در سطح (و گودالهاي) خود قرار داد، و زمين بر دريا، برافراشته شد، و در نتيجه دريا بر زمين ، خوار گرديد، سپس زمين مغرور شد و افتخار كرد كه چه چيزي بر من غالب است؟!»
3- خداوند، كوه ها را آفريد، و آنها را ميخ هاي زمين قرار داد، و زمين در برابر كوه ها ، ذليل شد و سرخورده گرديد. سپس كوه ها بر زمين افتخار كردند، و غرور و سركشي نمودند و گفتند: «چه چيزي بر ما غالب و پيروز مي گردد؟!»
4- خداوند آهن را آفريد ، كه با آهن، سنگ كوه، قطعه قطعه شد، و در نتيجه كوه در برابر آهن سر فرود آورد ، سپس آهن بر كوه ها افتخار كرد، و گفت: «چه چيزي برمن غالب و چيره مي شود؟!» (من آن هستم كه كوه را مي شكنم).
5- خداوند آتش را آفريد: و آهن در دل آتش، نرم شد و ذوب و ذليل گرديد. اين بار آتش مغرور شد و بر آهن افتخار نمود ، و از روي غرور، زبانه كشيد و گفت:« چه كسي بر من غالب مي شود؟!»
6- خداوند آب را آفريد، و همان آتش به وسيله آب خاموش و ذليل گشت، اين بار آب مغرور شد.
7- سپس خداوند باد را آفريد، باد امواج دريا را به هرجا كه خواست به حركت در آورد ، و طغيان آب را سركوب نمود، و سرانجام باد به حركات تند خود، مغرور شد و گفت: «كيست كه بر من غالب گردد، و من آن هستم، كه آب سركش را ، سركوب كردم. و همه جا جولان گاه من است.»
8- خداوند انسان را آفريد، انسان (با عقل و هوش خود) بناهاي مستحكم و پناهگاه ها را در برابر بادها، ساخت، بادها در برابر او نتوانستند عربده بكشند، و سرخورده شدند. انسان، مغرور شد كه من چنين و چنان هستم و افسار گسيختگي باد و طوفان را مهار كردم، و باد را خوار نمودم ، كيست كه برمن غالب شود؟!
9- خداوند مرگ را آفريد، مرگ وقتي به سر رسيد، انسان، ذليل آن شد و نتوانست مرگ را از خود دور سازد، مرگز نيز مغرور شد و افتخار كرد كه من آن هستم كه (گُل سر سبد موجودات) را ذليل و اسير كردم.
10- خداوند به مرگ فرمود افتخار نكن ، من تو را دو نيم كردم، و به دو گروه دوزخي و بهشتي تقسيم نمودم، و از آن پس هميشگي (يا دوزخ و يا در بهشت) را به صحنه آوردم، و مسأله اي به نام مرگ را نابود كردم.
دست بالاي دست بسيار است
در جهان فيل مست بسيار است
تازه همان فيل مست هم از گربه مي ترسد و وقتي گربه را ببيند پا به فرار مي گذارد، چنانكه نقل شده در يكي از جنگ هاي هندوستان، فيل سواران به خاطر گربه هايي كه در لشگر مقابل بود ، بر اثر رميدن فيل ها ، شكست خوردند.
بنابراين ذات پاك خدا، وجود غالب مطلق است، و بر همه چيز برتري دارد و بايد به او دل بست.
شعار انقلابي بهلول بر ديوار كاخ
بهلول بن عمرو، از شاگردان برجسته امام صادق (ع) از اهالي كوفه بود، و در ماجرايي براي دوري از دستگاه قضايي هارون الرشيد ، به دستور محرمانه امام كاظم (ع) براي حفظ جا خويش، تظاهر به ديوانگي مي كرد، ولي نه تنها ديوانه نبود بلكه از عارفان وارسته و هوشمند بود.
هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسي) كاخ جديدي ساخته بود، روزي «بهلول» را ديد و به او گفت : «سخني بر ديوار كاخ بنويس» بهلول، ذغالي پيدا كرد، و بر ديوار آن كاخ چنين نوشت:
«گل را بالا بردي و دين را پايين آوردي، گچ را بر افراشتي ، و دستور صريح اسلام را خوار كردي، اگر اين كاخ را از مال خودت ساخته اي قطعاً اسراف نموده اي، و خداوند اسراف كاران را دوست نمي دارد، و اگر از مال ديگران ساخته اي، ظلم نموده اي، و خداوند، ظالمان را دوست نمي دارد.
نصيحت مرغك
شخصي مرغكي را صيد كرد و او را در قفس انداخت،پس از مدتي ، مرغك به صياد گفت: من يك مرغ ضعيف هستم ، و گوشت چنداني ندارم كه تو بخوري، تو گوشت گاو و گوسفند و شتر خورده اي، از آنها سير نشده اي، از خوردن گوشت من نيز سير نمي شوي، بنابراين بيا و جوانمردي كن و مرا آزاد نما، و اگر مرا آزاد كني ، سه پند به تو مي آموزم، يكي آن هنگام كه در دست تو هستم، يكي آن هنگام كه روي ديوار هستم، و سومي آن هنگام كه بر شاخه درخت نشسته ام.
صياد گفت: بسيار خوب، آن مرغك را از قفس بيرون آورد و به دست گرفت، مرغك پند اول خود را چنين بيان كرد: «هيچ گاه چيز محال را باور مكن»
صياد مرغك را آزاد كرد، مرغك پريد و روي ديوار نشست، و پند دومش را چنين بيان كرد: «هيچ گاه بر گذشته ، افسوس مخور».
سپس از روي ديوار به سوي درخت پريد، روي شاخه آن نشست، و نخست خواست، صياد را امتحان كند كه آيا به دو پندش گوش داده و آن دو پند را پذيرفته است، تا پند سوم را بگويد، يا نه؟ به صياد گفت: «در درون من ده سير طلا و يك در بي نظير بود، تو با آزاد كردن من ، آنهمه طلا و ثروت را از دست دادي!!»
صياد با شنيدن اين سخن، آه كشيد و افسوس و ناله اش بلند شد كه به گفته مولوي:
آن چنان كه وقت زادن حامله
گشت غمناك و همي گفت: آه ، آه
ناله دارد، خواجه شد در غلغله
اين چرا كردم كه شد كارم تباه
مرغك به او گفت: «مگر تو را نصيحت نكردم كه برگذشته ، غم مخور، پس چرا آه و ناله مي كني» وانگهي در پند دوم به تو گفتم : «هيچگاه محالي را باور مكن، من همه وزنم سه سير بيشتر نيست، چگونه ده سير طلا در اندرون من ميباشد؟!»
صياد به خود آمد و خواهش كرد كه مرغك، پند سومش را بگويد:
خواجه باز آمد بخود، گفتا كه هين
گفت: آري خوش عمل كردي به آن
اين بگفت و بر پريد و شاد رفت
پند گفتن با جهول خوابناك
چاك حمق و جهل نپذيرد رفو
زانكه جاهل، جهل را بنده بود
بازگو پند سوم اي نازنين
تا بگويم پند سوم رايگان
سوي صحرا سرخوش و آزاد رفت
تخم افكندن بود در شوره خاك
تخم حكمت كم دهش اي نيك خو
چونكه تو پندش دهي او نشنود
داستان خط نوشتن حسن و حسين
آن هنگام كه سر بريده امام حسين (ع) را شام نزد يزيد بردند، سفير شاه روم در مجلس يزيد حاضر بود، وقتي كه صاحب سر را شناخت ، متأثر شد و گريه كرد و خاطره اي از كودكي امام حسين (ع) را براي يزيد نقل نمود، گفت: من (به عنوان تجارت) به مدينه رفته بودم، روزي در مسجد بودم ناگاه ديدم حسن و حسين (ع) به حضور پيامبر (ص) آمدند، حسين گفت: اي جد بزرگوار، من با برادرم حسن (ع) كشتي گرفتم، هيچ يك از ما نتوانستيم بر ديگري پيروز گرديم ، اكنون آمده ايم از شما بپرسيم كه كدام يك از ما بر ديگري افزونتر است؟
پيامبر (ص) فرمودند: مسابقه كشتي گرفتن شايسته شأن شما نيست، برويد هر كدام چند سطر بنويسيد، خط خد را نزد من بياوريد تا بگويم خط كدام يك از شما زيباتر است ، چرا كه هر كس خطش نيكوتر است، نيروي او بيشتر مي باشد.
آنها رفتند و هر كدام جداگانه خطي نوشتند و به محضر رسول الله (ص) آوردند، پيامبر (ص) ساعتي بر آن خط ها نگاه كرد و نخواست دل هيچ كدام از آنها را شكسته شود، به آنها فرمود: «نزد پدرتان برويد تا او قضاوت كند كه خط كدام يك از شما زيباتر است.»
آنها به سوي پدر روانه شدند، من ديدم پيامبر (ص) همراه سلمان، پشت سر آنها حركت كرد . بين من و سلمان رابطه دوستي و برادري بود، بعداً به سلمان گفتم: تو را به حق برادري كه بين ما هست، علي (ع) در مورد خط حسن و حسين (ع) چگونه قضاوت كرد؟
سلمان گفت: علي (ع) خط آنهارا ديد و ساعتي فكر كرد و ديد اگر بگويد : خط حسن زيباتر است، حسين (ع) غمگين مي گردد ، و اگر بگويد خط حسين (ع) زيباتر است ، حسن (ع) غمگين مي گردد، فرمودند: نزد مادرتان برويد تا او قضاوت كند ، نزد مادرشان رفتند و صفحه نوشته شده را به او نشان دادند و جريان را بازگو كردند.
حضرت زهرا (ص) با خود فكر كرد كه جد و پدر آنها نخواست دل آنها را بشكند، من چگونه قضاوت كنم، به آنها فرمودند: اي نور چشمان من ، بند گردنبند خودم را بر سر شما مي بُرم ، و در نتيجه دانه هاي گردنبند بر زمين پخش مي شود ، شما آن دانه ها را بچينيد ، هر كدام از شما بيشتر برچيديد خط او بهتر است و نيرويش بيشتر مي باشد.
در آن گردنبند هفت دانه مرواريد بود ، فاطمه (ص) برخاست و بندگردنبند را بالاي سر آنها بريد و حسن و حسين (ع) براي چيدن دانه ها به تكاپو افتادند ، سه عدد را حسن (ع) و سه عدد را حسين (ع) بر چيدند. يك دانه مانده بود، همان هنگام خداوند به جبرئيل فرمان داد به زمين برو و با پَر خود آن يك عدد مرواريد را به دو نيم كن.
جبرئيل اين مأموريت را بي درنگ انجام داد ، حسن (ع) نيمه آن و حسين (ع) نيمه ديگر آنرا برداشت.
اي يزيد بنگر كه رسول خدا (ص) و علي (ع) و فاطمه (ص) نخواستند دل حسين و حسن (ع) را بشكنند و حتي خداوند بزرگ، نخواست دل هيچ يك از آنها را بشكند، لذا چنان دستوري به جبرئيل داد . ولي تو با پسر دختر پيامبر (ص) چنين مي كني؟ «اي يزيد واي بر تو و بر دين تو باد»
سپس آن سفير روم كه به ظاهر مسيحي بود به سوي سر بريده امام حسين (ع) حركت كرد ، آن را برداشت و به بغل گرفت و مي بوسيد و گريه مي كرد و مي گفت: « اي حسين در محضر جدت رسول خدا (ص) و پدرت علي (ع) و مادرت فاطمه (ص) براي من گواهي بده، كه از شأن تو دفاع نمودم»
ناگفته نماند كه در مورد اين مسيحي نقل شده است همان هنگام كه در مدينه بود در خفا قبول اسلام كرد و به روم بازگشت ، و چندين سال براي حفظ جان خويش ، اسلام خود را پنهان مي داشت، نام او عبدالشمس (بنده خورشيد) بود، پيامبر (ص) نام او را به عبدالوهاب تغيير داد ، و در دستگاه قيصر روم تا به مقام وزارت رسيد.
اثر نيت پاك
گويند: جمعي از دزدهاي حرفه اي از خانه بيرون آمدند به اين قصد كه به سر راه كاروانها بروند و جلو آنها را گرفته و اموالشان را غارت كنند.
آن شب، به كارواني برنخوردند، و به كاروانسرايي رسيدند و خواستند شب را در آن كاروانسرا بمانند، در كاروانسرا را دق الباب كردند و به صاحب كاروان سرا گفتند: « ما جمعي از مجاهدان راه خدا هستيم و مي خواهيم امشب را در اينجا به سر بريم».
ساكنان كاروانسرا، با احترام خاصي، در را گشودند و پذيرايي خوبي از آنها كردند، مخصوصاً صاحب كاروانسرا به خاطر اينكه آنها مجاهد راه خدا هستند، كمال احترام و خدمت را به آنها نمود، و به قصد تقرب به خدا، از هيچ گونه خدمتي به آ‹ها مضايقه ننمود، تا آنجا كه فرزند فلجي داشت، از نيم خورده و باقيمانده آب آشاميدني آنهابه عنوان تبرك برداشته و به فرزندش مي داد تا بخورد و شفا يابد و به همسرش مي گفت: از اين غذا و آب به بدن پسرم بمال تا به برك وجود اين مجاهدان راه خدا شفا يابد.
همسر او نيز گفته شوهرش را گوش كرد ، و دستور او را اجرا نمود.
وقتي صبح شد، دزدها از كاروان سرا بيرون رفتند و سر راه كارواني را گرفتند و غارت نمودند و براي شب به همان كاروانسرا برگشتند ، ولي با كمال تعجب ديدند، آن پسر زمين گير شفا يافته است و به طور كامل سلامتي خود را بازيافته و راه مي رود، به صاحب كاروان سرا گفتند: «ما اين فرزند را شب گذشته ديديم كه زمين گير و فلج بود ، ولي امشب مي بينيم خوب شده است.»
صاحب كاروانسرا گفت: «آري ، نيم خورده غذا و ته مانده آب آشاميدني شما را برگرفتيم و به بدن او ماليديم و به بركت وجود شما، شفا يافت.»
دزدها با شنيدن اين مطلب، سخت تحت تأثير قرار گرفته و گريه كردند و گفتند: «ما مجاهدان راه خدا نيستيم، بلكه دزد هستيم، خداوند فرزند شما را به خاطر «حسن نيتي» كه داري، شفا داد، و مانيز به درگاه خدا توبه مي كنيم.»
همه آنها توبه كردند و از آن پس مجاهدان راه خدا شدند و تا آخر عمر در اين راه ماندند.
مردي در سايه عرش
حضرت موسي (ع) مشغول مناجات و راز و نياز با خدا بود، و در اين حال مردي را در سايه عرش الهي ديد (كه بر اثر عظمت مقام به آن بارگاه ملكوتي بار يافته است)، عرض كرد: «خدايا اين مرد كيست كه سايه عرش تو ، بر او افكنده شده، و او مشمول اي نعمت عظيمي شده است.»
خداوند در پاسخ او فرمود: اين مرد داراي دو خصلت بود: «1- نسبت به پدر و مادرش نيكي مي كرد. 2- سخن چين نبود، و به اين عنوان بين مردم راه نمي رفت» ، آري او به خاطر اين دو خصلت به اين مقام ارجمند نائل شده است.
عزت رزمنده مجروح
يكي از جوانمردان، در يكي از جنگها ، مجروح شد و بستري گشت، به او گفتند: «فلان تاجر ، داروي شفابخش دارد، از او درخواست كن ، شايد با استفاده از آن دارو، سلامتي خود را بازيابي.»
ولي آن تاجر، به بخل، شهرت داشت ، و معلوم نبود كه آيا تقاضاي مجروح را برمي آورد يا نه؟
جوانمرد مجروح گفت: اگر از آن تاجر بخيل درخواست دارو كنم ، چند احتمال وجود دارد : 1- دارو را ندهد. 2- دارو را بدهد. 3- وقتي دارو را داد به حال من نافع نباشد. 4- به حالم نافع است. در ميان آن همه احتمال، نوشداروي او زهر كشنده است
هرچه از دو نان به منت خواستي
در تن افزودي و از جان كاستي
و از سخنان بلند معناي حكيمان است: في المثل «اگر آب حيات (زندگي دائم) را به «آبرو» بفروشند، انسان دانا، مرگ با عزت را بر زندگي با ذلت، ترجيح مي دهد.»
اگر خنظل خوري از دست خوشروي
به شيريني از دست ترشروي
ارتباط روح هاي مؤمنان
جابر جعفي مي گويد: در محضر امام باقر (ع) بودم. آه سردي كشديم، سپس عرض كردم: «بي آنكه مصيبت يا حادثه ناگواري ، برايم رخ دهد ، اندوهگين هستم، به گونه اي كه خانواده و دوستانم، آثار اندوه مرا در چهره ام مي بينند.»
امام فرمود: «آري چنين است» عرض كردم: «اين اندوه از چيست؟ و از كجا سرچشمه گرفته است؟»
فرمود: براي چه مي خواهي انگيزه آن را بداني؟ (جريان را فراموش كن) عرض كردم: مي خواهم به راز اين اندوه ، آگاه گردم.
فرمود: «خداوند، مؤمنان را از سرشت بهشتي آفريد و از نسيم روح خويش در ميان آنها جاري ساخت بر اساس همين موضوع«مؤمن ، برادر تني مؤمن ديگر است». سپس فرمود:
«هنگامي كه در نقطه اي از زمين به مؤمني، آسيبي برسد و روح او آزرده گردد، ساير رو ح هاي مؤمنان اندوهگين مي شوند، زيرا اين روح ها با همديگر در تماس و ارتباط هستند.
فال عجيب و پيشگويي عجيب تر
عبيدالله بن زياد وقتي كه از طرف يزيد، به عنوان استاندار كوفه، وارد كوفه شد، هنگام ورود، سوار بر اسب بود و پرچمي به دست داشت، در نخلستان كوفه به سوي كوفه مي آمد، پرچمش به شاخه نخلي گير كرد، به طوري كه پرچم، پاره شد، ابن زياد فال زد و گفت: « اين درخت، يك نوع ضديت با پرچمداري من دارد.»
دستور داد آن درخت را قطع كردند، نجاري آنرا خريد و به چهار قسمت در آورد.
قبلاً علي (ع) به ميثم تمار خبر داده بود كه آن نخله، چهار قسمت مي شود، و در قسمت چهارم آن تو را به دار مي كشند.
صالح پسر ميثم مي گويد: پس از آن كه ابن زياد پدرم را به دار آويزان كرد و به شهادت رساند، پس از چند روز، از آن چوبه دار ديدن كردم، ديدم آن چوبه، يكي از چهار قسمت آن نخله است، كه من به دستور پدرم، با ميخ اسم پدرم را در آن نوشته بودم، ديدم همان اسم در آن وجود دارد.
ضديت آن درخت از اين رو بود كه ميثم تمار بر روي دار (كه از چوب آن درخت بود) ابن زياد و دودمانش و بني اميه را لعنت مي كرد.
انحراف عابد در انس به غير خدا
عابدي يك عمر مشغول عبادت بود، و از همه چيز بريده بود و به خدا پيوسته بود، روزي هنگام عبادت، نظرش به پرنده زيبايي افتاد كه بر شاخه پر برگ و قشنگ درختي لانه داشت، و بر روي آن شاخه مي نشست و ترانه مي خواند، عابد با خود گفت: اگر مكان نماز و عبادت خودم را نزديك آن درخت ببرم بسيار شايسته است؛ زيرا صداي دلنشين آن پرنده، روح و روانم را آرامش مي بخشد و مي نوازد، همين كار را كرد.
خداوند به پيامبر آن عصر وحي كرد: از قول من به عابد بگو: « تو به مخلوق من انس گرفتي، آنچنان تو را از (مقام معنويت) فرود آوردم كه از عبادات خود هيچگونه نتيجه اي نبري.»
آمرزش عابد رياكار به خاطر گواهي مردم
در ميان بني اسرائيل، عابدي بود و در صومعه اي عبادت مي كرد و همواره غرق در عبادت بود و نزم مردم داراي مقام و موقعيت عظيمي شد، حتي حضرت داوود (ع) نيز مجذوب او شد و عظمت مقام او در دل داوود (ع) قرار گرفت.
خداوند به داود (ع) وحي كرد: از عبادت آن عابد تعجب نكن ، او در عبادت رياكار است و عبادت او بي كيفيت است.
داوود (ع) اين موضوع را به هيچ كس نگفت، تا اينكه پس از مدتي آن عابد از دنيا رفت ، مردم براي تشيع جناره او اجتماع كردند ، و جريان را به داود (ع) خبر دادند، ولي داود براي تشيع او از خانه بيرون نيامد و گفت: خودتان برويد و عابد را دفن كنيد.
اين بي اعتنايي داود (ع) بر بني اسرائيل ، گران آمد و از كار داود (ع) انتقاد مي كردند كه چرا در تشيع جنازه آن عابد شركت نكرد؟
بني اسرائيل پس از آنكه عابد را غسل دادند، پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهي دادند كه از و جز خير نديده اند، و پس از نماز بر جنازه او نيز پنجاه نفر برخاستند و گواهي دادند كه جز خير از او نديده اند، و سپس او را به خاك سپردند.
آنگاه از سوي خدا به داود (ع) وحي شد كه چرا در تشيع دفن عابد شركت نكردي؟
داوود (ع) عرض كرد: « به خاطر آنكه اطلاع دادي او رياكار است » خداوند به داود (ع) وحي كرد: «همانگونه كه گفتم ، عابد رياكار بود، ولي جمعي از علما و راهبان گواهي دادند كه از او جز خيري نديده اند، من گواهي آنها را امضا كردم و آنچه را كه در مورد رياكاري مخفيانه او اطلاع داشتم، پوشاندم و او را آمرزيدم.»
توضيح اينكه: در اسلام، نگه داري جامعه، و راضي نمودن مردم (و عدم كوچكترين آزار به مردم) به گونه اي كه آنها گواهي دهند كه جز خير از فلان كس نديده ايم، بسيار ارزش دارد تا آنجا كه خداوند به خاطر همين ارزش، گناه پوشي كرده و گنه كار را مي بخشد.
بنابراين حفظ جامعه و حفظ محيط ، و خوب زيستن در جامعه (گرچه ظاهري باشد) در اسلام يك اصل است، با توجه به اينكه تظاهر به گناه موجب فساد جامعه و محيط خواهد شد.
مجازات سياهي لشگر
عبدالله بن رباح قاضي مي گويد: شخص كوري را ديدم ، گفتم: چرا كور شدي؟
گفت: من در جريان كشته شدن امام حسين (ع) و يارانش در كربلا جزء سپاه عمر سعد بودم، ولي نه شمشير كشيدم نه تير و نيزه انداختم، هنگامي كه امام حسين (ع) كشته شد، من به خانه خود بازگشتم و پس از خواندن نماز عشاء، خوابيدم در عالم خواب شخصي نزد من آمد و گفتم هم اكنون رسول خدا (ص) شما را خواسته، نزد او بيا، گفتم مرا به رسول خدا (ص) چه كار؟ لباسم را گرفت و مرا كشانيد و با خود برد، تا اينكه ديدم به حضور رسول خدا (ص) رسيده ام و آن حضرت در صحرايي نشسته و آستين هايش را بالا زده و حربه اي در دست دارد ، و در كنارش فرشته اي ايستاده كه شمشيري از آتش در دست دارد و نه نفرا از دوستان مرا (كه جزء كشندگان حسين (ع) بودند) با آن شمشير، مورد حمله قرا رداد و همه آنها آتش گرفتند و به هلاكت رسيدند، من به محضر رسول خدا (ص) نزديك شدم و روي دو زانو نشستم و عرض كردم : «سلام بر تو اي رسول خدا» آن حضرت جواب مرا نداد، و پس از سكوت طولاني، سرش را بلند كرد و به من فرمود : « اي دشمن خدا ! آيا پرده حرمت مرا دريدي، و عترت مرا كشتي، و حق مرا رعايت نكردي و چنين و چنان نمودي؟»
گفتم : اي رسول خدا! من نه شمشير كشيدم و نه تير و نيزه افكندم.
فرمود: «راست مي گويي تو از شمشير و تير و نيزه استفاده نكردي، ولي بر سياهي لشگر دشمن افزودي» . نزديك بيا، نزديك رفتم، ناگاه طشتي را پر از خون ديدم، به من فرمود: اين خون پسرم حسين (ع) است، از همان خون مانندسرمه به چشم من كشيد، وقتي كه بيدار شدم ، خودم را كور يافتم و با چشمانم هيچ چيز را نديدم و از آن زمان تا كنون كور هستم
درماندگي عثمان از پاسخ به يك سؤال
زمان خلافت عثمان بود، مردي جمجمه انسان مرده اي را پيدا كرد ، آنرا به دست گرفت و نزد عثمان آورد و گفت: «شما معتقديد كه آتش اين جمجمه را فرا مي گيرد، و صاحب اين جمجمه در عالم قبر، عذاب مي شود، ولي من هرچه با دستم اين جمجمه را ورانداز مي كنم ، احساس گرمي آتش نمي نمايم، (با توجه به اينكه جمجمه سر كا فر است)
عثمان، در مقابل سؤال، خاموش ماند و نتوانست چيزي بگويد، شخصي را به حضور علي (ع) فرستاد ، علي (ع) حاضر شد.
بسياري از اصحاب، اجتماع كرده بودند، عثمان به آن مرد گفت: سؤال خود را تكرار كن، او سوال خود را بازگو كرد، عثمان به علي (ع) عرض كرد: «پاسخ سؤال اين شخص را بده».
علي (ع) فرمود: يك چوب آتش زنه و يك قطعه سنگ به اينجا بياوريد ، رفتند و آوردند، مردم و سؤال كننده ، تماشا مي كردند، علي (ع) آن دو را به هم زد آتش از آن دو جهيد كه همه ديدند، سپس به آن سؤال كننده فرمود: «دستت را بر سنگ بگذار»، او چنين كرد، سپس علي (ع) به او فرمود: «دستت را روي چوب آتش زنه بگذار»، او چنين كرد، علي (ع) به او فرمود: آيا با دست گذاردن بر اين سنگ و چوب، احساس گرمي كردي؟»
سؤال كنندهاز پاسخ دادن، درمانده شد (زيرا احساس حرارت نكرد، با اينكه جهش آتش را در درون آنها ديده بود)
در اين هنگام، عثمان گفت: اگر علي (ع) نبود، عثمان، درمانده و هلاك مي شد.
نتيجه نيكي و احسان
امام صادق (ع) فرمود: در بني اسرائيل مردي صالح، زندگي مي كرد، شبي در خواب ديد، به او گفته شد: خداوند در آينده دو مدت را براي تو پيش مي آورد:
1- يك مدت در حال نعمت و رفاه
2- و يك مدت در حال تنگي و تهي دستي، و اختيار و تقدم و تأخر اين دو مدت با تو است.
او گفت: «من همسر صالحه اي دارم، با او در اين باره، مشورت مي كنم و جواب را مي دهم.»
فرداي آن شب، با همسرش مشورت كرد، همسر گفت: تقدم مدت وفور نعمت را اختيار كن، انشاءالله خداوند، وفور نعمتش را براي مدت دوم نيز، ادامه خواهد داد.
آن مرد، شب همان خواب را ديد ، و پاسخ داد: «من تقدم مدت وفور نعمت را انتخاب نمودم.»
خداوند، نعمت فراواني به او داد، او در اين مدت وفور نعمت ، هر چه توانست به فقراء و امور خيريه توجه كرد و از نعمتهاي خدا داد در راه خير مصرف نمود، اين مدت تمام شد، مدت دوم فرا رسيد، خداوند به خاطر احسان هاي او در طول مدت دوره وفور نعمت، مدت دوم را نيز برا ياو، مدت وفور نعمت قرار داد و به اين ترتيب او با احسان خود پيشاپيش جلو بلا و تهي دستي را گرفت.
مقام رضا به رضاي حق
عابدي در بني اسرائيل، سالها عبادت كرد، شبي در خواب ديد كه به او گفته شد «فلان زن از هم نشينان تو در بهشت است.»
وقتي كه بيدار شد به جستجو پرداخت ، و آدرس او را از مردم گرفت و طبق آن، به سراغ او رفت، تا او را پيدا كرد، و سه روز مهمان او شد، تا ببند آن زن چه كار نيكي دارد كه اهل بهشت شده است؟! در اين سه شبانه روز، ديد، آن زن يك زن معمولي است و شبها مي خوابد و روزها روزه مستحبي نمي گيرد، با اينكه عابد شبها را به عبادت به سر مي برد و روزها را روزه مي گرفت.
براي كشف راز، از زن پرسيد: «آيا عملي غير از آنچه از تو مي نگرم، نيز داري؟!» زن گفت:«نه سوگند به خدا غير از آنچه شما مي نگري ، عمل ديگري ندارم.»
عابد پياپي از او مي پرسيد و اصرار مي كرد كه : «فكر كن و بياد بياور كه چه كار نيكي در زندگي داري؟»
سرانجام زن گفت: «آ«ي يك خصلت در من است و آن اينكه: «اگر در سختي قرار بگيرم، آرزو نمي كنم كه در آسايش قرار بگيرم، و يا اگر بيمار شوم ، ارزوي صحت و سلامتي نمي كنم، و اگر در گرفتاري باشم ، آرزوي خوشي و شادماني نميكنم».
(راضيم به رضاي خدا، آنچه از دوست مي رسد نيكوست.)
عابد به راز مطلب پي برد، و دستش را روي سر خود نهاد و گفت: «سوگند به خدا اين خصلت از آن خصلتهاي بزرگ است كه بندگان، از اتصاف به آن ناتوان هستند.
در مدرسه آموخته اي گرچه بسي علم
اين علم ز علومي است كه آموختني نيست
ناله مرغك هزار دستان
در زمان حضرت سليمان شخصي به بازار رفت و از قناري فروشان يك مرغك هزاردستان را به قيمت گراني خريد و آن را به منزل آورد و در ميان قفس گذاشته و سرما و گرما حفظ مي كرد و جايگاهش را نظافت مي نمود.
و آن مرغك نيز همواره با صدا و نواي گرم و لطيف خود، روح صاحبش را نوازش مي داد، و صداي دلنواز او موسيقي خوبي براي صاحبش بود. پس ا ز مدتي، يك مرغك هزاردستان از فضا آمد و اندكي روي قفس آن مرغك نشست و سپس پريد و رفت، و از آن پس، اين مرغك داخل قفس ، در سكوت و خاموشي محض، فرو رفت و ديگر صدا و نوا نكرد.
صاحب مرغك نزد حضرت سليمان به عنوان شكايت آمد و ماجرا را به عرض رساند، حضرت سليمان فرمود: آن مرغك را به اينجا بياور ، او به خانه بازگشت و مرغك را نزد سيلمان آورد.
سليمان كه زبان مرغك را مي دانست ، به او فرمود، «با اينكه صاحب تو با قيمت گران تو را خريده و آن همه از تو پذيرايي مي كند، چرا برايش آواز نمي خواني؟!»
مرغك در پاسخ گفت: «من در فضا و صحرا آزاد بود، به طمع چند دانه، به زمين نشستم، تا خواستم دانه ها را برچينم، پايم در دام صياد افتاد، صياد مرا گرفت و به بازار آورد و فروخت ، و سپس صاحب فعلي من از آواز من خوشش آمد و مرا به قيمت گران خريد و در ميان قفس انداخت، در قفس كه در حبس بودم همواره ناله مي كردم، صاحبم مست صداي ناله من شده بود و خوشحال ميشد، غافل از آنكه من از درد بينوايي و حبس، ناله مي كنم.
از درد دل محب، حبيب آگه نيست
مي نالد بيمار و طبيب آگه نيست
تا اينكه يكي از هم نوعان من آمد و روي قفس من نشست و به من گفت: «ناله نكن تا نجات يابي» من از آن وقت عهد كردم، كه ناله نكنم، و نمي كنم. سليمان از گفتار مرغك هزار دستان، خنديد، و به صاحبش گفت: اين مرغك عهد كرده كه ديگر آواز نخواند صاحبش گفت: «حال كه چنين است او را براي چه مي خواهم.» در قفس را باز كرد و او را بيرون انداخت و ان نيز پريد و رفت.
اين مثال را براي اين آورده اند كه: ما انسانها در قفس تن هستيم، و صاحب ما خدا وقتي به ما توجه مي كند كه ناله و زمزمه داشته باشيم، و گرنه او را نمي خواهد، چنانچه در قرآن مي خوانيم: «بگو پروردگار من براي شما ارجي نمي نهد، اگر دعاي شما نباشد»
كشته شدن طاغوت اسرائيلي با فلاخن حضرت داود (ع)
حضرت موسي (ع) پس از عمري مبارزه با فرعونيان سرانجام بر فرعون پيروز شد و بي اسرائيل را از يوغ ظلم آن طاغوت سركش نجات داد.
سالها گذشت و موسي (ع) از دنيا رفت ولي بي اسرائيل بر اثر مستي و قانون شكني نتوانستند انقلاب خود را نگه دارند، سرانجام به دست عده اي يهودي (اسرائيلي) به فرماندهي طاغوتي به نام «جالوت» شكست خوردند و به دنبال آن چنان دچار پراكندگي و اختلاف شدند كه گروهي از دشمنان، بسياري از آنها را از سرزمين خود «فلسطين» بيرون راندند و حتي فرزندان آنها را به اسارت گرفتند.
اين وضع سالها ادامه يافت تا اينكه خداوند پيامبري به نام «اشموئيل» را براي نجات آنها به سوي آنان فرستاد.
اشموئيل براي آنها فرمانده نيرومند و شجاعي به نام «طالوت» را نصب كرد، آنها تحت فرماندهي او براي جنگ با جالوت و سپاه او آماده شدند و به سوي دشمن حركت كردند.
لشگر جالوت چندين برابر لشگر طالوت بود و به علاوه تجهيزات جنگي او نيز بيشتر ، و در نوع كيفيت بهتر بود.
طالوت با عده كمي از مؤمنان مجاهد آماده كارزار شد، يكي از رزمندگان شجاع و مخلص سپاه طالوت نوجواني بود كه داود (ع) نام داشت كه بعد ها به مقام پيامبري رسيد. و به عنوان حضرت داود پيامبر، پدر حضرت سليمان (ع) معروف گرديد.
همين كه آتش جنگ شعله ور شد، جالوت (طاغوت و فرمانرواي دشمن) از ميان لشگر خود بيرون آمد و در بين دو لشگر مبارز طلبيد، صداي رعب آور او، دلها را مي لرزانيد و كسي جرأت نداشت به ميدان برود، در اين ميان داود (ع) كه نوجوان بود براثر كمي سن براي جنگ به ميدان نيامده بود بلكه براي كمك به برادران بزرگتر خود در صف جنگجويان بود، و در عين حال بسيار چابك و ورزيده بود با فلاخني (يعني قلاسنگي) كه در دست داشت يكي دو سنگ به سوي جالت پرتاب كرد، و اين پرتاب به قدري ماهرانه بود كه درست بر پيشاني جالوت خورد، و او در ميان وحشت سپاهيانش سقوط كرد و كشته شد، سپاهيان او وحشت زده از هم پاشيدند و شكست خورده فرار كردند.
صميميت پيامبر (ص) در رفاقت
پيامبر (ص) با يكي از اصحاب به نام حذيقه همسفر شد ودر بيابان بر سر چاهي رسيدند و تصميم گرفتند با آب چاه، بدن خود را شستشو دهند، نخست حذيفه جامه اي به دست گرفت وپيامبر (ص) پشت آن جامه، بدن خود راشستشو نمود، پس از آن كه شستشوي پيامبر (ص) پايان يافت، نوبت حذيفه عذر خواهي نمود و عرض كرد: (اي رسول خدا من راضي به چنين جسارتي نيستم، كه شما براي من جامه نگه داريد.) ولي پيامبر (ص) همچنين با كمال صميميّت، جامه رانگه داشت تا شستشوي حذيفه تمام شد، سپس پيامبر (ص) و فرمود: (محبوبترين انسانها نزد خدا كسي است كه با رفيق و دوست خود، بيشتر مهرباني و همكاري كند.)
شمّه اي از مقام امام كاظم (ع)
ابن جوزي از شفيق بلخي نقل مي كند كه گفت در سال 149 ه. ق براي مناسك حّج از خانه بيرون آمدم و به سوي مكّه حركت نمودم، هنگامي كه به سرزمين قاسيّه رسيدم در آنجا جواني زيبا روي و گندم گون را ديدم لباس پشمي در تن برداشت و رو پوشي پوشيده بود، واز ساير انسانها به دور بود، با خود گفتم: اين جوان گويا از صوفيان است ومي خواهد بار سفر بر دوش ديگران باشد به حضورش رفتم همين كه نزديك شدم، به من گفت: اي شفيق!
با خودم گفتم: اين بنده ي صالح است، به محضرش رفتم، او از من دور شد وپنهان گرديد، تا اين كه در سرزمين (واقصه) او را ديدم كه مشغول نماز است وبدنش مي لرزد و اشك از چشمانش جاري است، با خود گفتم نزدش روم و عذر خواهي كنم او نمازش را به من فرمود: اي شقيق!
با خودم گفتم: او بار ديگر با فراست، از راز من آگاه شد، به راستي كه او از ابدال و افراد فوق العاده است، تا اين كه به سرزمين زباله رفتيم، در آنجا ديدم اين آقا مشكي در دست دارد و بر سر چاهي ايستاده ودر جستجوي آب است ناگاه مشك به چاه افتاد، آن جوان چشم به آسمان گردانيد و گفت: (آنگاه كه تشنه گردم تو پروردگار من هستي، و آن زمان كه گرسنه ام، جز تو غذا كسي نمي رساند.)
سوگند به خدا در اين هنگام ديدم كه آب چاه بالا آمد و جوان مشك خود را گرفت و پر از آب ساخت و وضو گرفت و چهار ركعت نماز خواند سپس به جانب تپّه شني كه در آن نزديكي ها بود رفت، و مقداري ريگ در مشك ريخت و سپس نوشيد، به او عرض كردم (آنچه خداوند به تو روزي داده به من نيز بده.)
گفت: اي شفيق! نعمتهاي ظاهري وباطني خدا همواره بر ما فرود مي آيد، تو گمان نيكو به خدا داشته باش، سپس مشك رابه من داد، از آب آن نوشيدم، آن را آميخته با قاووت و شكر يافتم كه تا آن زمان لذيذ تر و خوش بوتر از آن ننوشيده بودم، پس از آن ديگر او را نديدم تا زماني كه به مكه رفتيم، نيمه شبي اورا زير ناودان كعبه ديدم كه گريه و ناله مي كرد و نماز مي خواند. سپيده دم نماز خواند و طواف كرد و از حرم خارج شد، من نيز به دنبال او حركت كردم، ديدم جمعي از غلامان و خدمتكاران به حضورش آمدند جمعي در محضرش اجتماع كردند، پرسيدم: او كيست: گفتند: موسي بن جعفر امام كاظم (ع) است.
گفتم: اگر اين فضايل و آقائي و عجائب مربوط به غير او بود، در حيرت وشگفتي مي ماندم.
توسل يوسف در چاه به محمد (ص) وآلش
هنگامي كه برادران يوسف (ع) او را در چاه افكندند، يوسف تنها و غريب در ته چاه تاريك روي سنگ كنارديوار قرار گرفت وبه دعا و مناجات پرداخت، ولي نتيجه نگرفت. تا اين كه جبرئيل نزد يوسف آمد وگفت: (اي كودك! اينجا چه مي كني ؟)
يوسف برادرانم مرا در چاه افكنده اند.
جبرئيل: (دوست داري از زندان نجات يابي؟)
يوسف: با خدا است، اگر او بخواهد مرا بيرون آورد.
جبرئيل: اگر دوست داري از چاه خارج شوي اين دعا را بخوان:
خدايا من از تو تقاضا مي كنم كه حمد و ستايش براي تو است، معبودي جز تو نيست، تو يي كه بر بندگان نعمت مي بخشي، آفرييننده آسمان ها و زميني، صاحب جلا ل واكرامي، تقاضا مي كنم كه بر محمّد و آلش درود بفرستي وگشايش و نجاتي از آنچه در آن هستم براي من قرار دهي.)
او اين دعا را خواند و نجات يافت.
شهادت قهرمانانه ي نفس زكيّه، نوه ي امام حسن (ع)
منصور دوانيقي دوّمين طاغوت عباسي از ستمگران خونخواري بود كه براي حفظ رياست خود به صغير و كبير، به امام وامام زاده، و. . . . رحم نمي كرد، جمعي از آل حسن (ع) بر ضد او قيام مسلّحانه كردند.
يكي از آن مجاهدان وارسته كه قيام عظيمي بر ضدّ حكومت طاغوتي منصور كرد محمّد بن عبدالله بن محض، معروف به (نفس زكيّه) است، كه بر اثر كثرت عبادت وپارسايي و وارستگي، او را با اين نام كه به معني روح پاك است مي خواندند.
او پسر عبدالله بن حسن مثنّي است، بنابراين امام حسن مجتبي (ع) جدّ دوّم او مي باشد، او مدّتي مخفي بود و به طور چريكي مبارزه مي كرد و مردم را بر ضد رژيم منصور مي شورانيد، سرانجام با 250 نفر از ياراني كه به او پيوسته بودند، در ماه رجب سال 145 هجري قمري در مدينه آشكار شد، و صداي تكبير آنها بلند شد علناًٌ پرچم مخالفت با حكومت منصور را بر افراشتند او در مدينه به مسجد النّبي رفت و جمعّيت را به دور خود جمع كرد و بالاي منبر رفت و سخنراني داغي كرد و جنايت منصور را برشمرد و اهداف خود را بيان نمود، و طولي نكشيد كه حجاز در قبضه او قرار گرفت.
منصور از راههاي گوناگون براي تسليم شدن محمّد وارد شد ولي نتيجه نگرفت، سرانجام كار به جنگ كشيد، منصور برادر زاده اش عيسي بن موسي را با چهار هزار سواره و دو هزار پياده براي مقابله با محمّد به مكّه فرستاد، در اين ميان محمّد به مدينه فرستاد، در اين ميان محمّد ليست بيعت كنندگان با خود را سو زانيد و محو كرد و سپس فرياد زد: (اكنون مرگ براي من گوارا است) كه اگر آن ليست محو نمي شد به دست منصور مي رسيد، همه ي آنها كشته مي شدند.
محمّد و همراهان همچنان مي جنگيد ند، ولي دراين بحران شديد، عدّه اي از بيعت كننده گان گريختند و محمّد با 316 نفر به جنگ ادامه داد تا اين كه همه ي آنها به شهادت رسيدند.
حميد بن قحطبه سر از بدن محمّد جدا كرد و آن را براي محمّد فرستاد، منصور دستور داد آن را براي منصور دستور داد آن را عبرت مردم در كوفه نصب نمود، محمّد در 45 سالگي در رمضان 145 هجري قمري به شهادت رسيد، خواهرش زينب ودخترش فاطمه، جسد بي سرش را برداشتند و در قبرستان بقيع به خاك سپردند.
اين بود حماسه ي مبارزه وارسته و پاكي از دودمان امام حسن مجتبي (ع) – يادش به خير و حماسه اش جاودانه باد. برادران و پسران او، راه او را ادامه دادند، برادرش ابراهيم در ارض طف معروف به (با خمري) در يك جنگ مسلّحانه به شهادت رسيد.
از گفتني ها اين كه: در آن هنگام كه محمّد در شيار هاي كوه ها مخفي بود روزي با همسرش به كوه رضوي (اطراف مدينه) رفت، پسر شير خوارش نيز هموارهش بود، يكي از دژخيمان منصور كه در جستجوي محمّد بود، او را ديد، محمّد از آنجا گريخت تا خود را مخفي سازد، آن دژخيم بي رحم به طرف همسر محمّد آمد، او در حالي كه بچّه شير خواره اش در آغوشش بود فرار كرد، ناگاه كودك از دست مادرش به زمين افتاد و در پرتگاه كوه در غلطيد و پاره پاره شد و به شهادت رسيد اين جريان در 25شوّال 148، امام صادق (ع) نيز به دستور منصور، مسموم شده وبه شهادت رسيد.
گفتگوي شاه آلمان با سرباز فرانسوي
فردريك كبير پادشاه آلمان هر وقت كه در ميان سربازان گارد خود قيافه تازه اي مي ديد از او به ترتيب اين سه سوال را مي كرد:
1-چند سال داري ؟ 2- چند وقت است در گارد من خدمت مي كني ؟ 3- آيا غذايتان و حقوقتان هر دو خوب است؟
يك روز جواني كه در فرانسه به دنيا آمده بود و زبان آلماني نمي دانست در گارد مشغول به كار شد، فرمانده گارد يكي از سربازان آلماني را مامور كرد تا به او ياد بدهد كه در جواب سوال هاي شاه به ترتيب بگوييد) بيست سال قربان) ، (يك ماه قربان) ، (هر دو قربان)
اتفاقا يك روز صبح فرد ريك به طرف او رفت تا از او سوال كند، امّا اين بار به ترتيب ديگري سوال كرد، از او پرسيد:
1- چند وقت است در گارد من خدمت مي كني ؟ او جواب داد: (بيست سال قربان) فرد ريك ديد او خيلي جوان است تعجب كرد و با تعجب پرسيد: مگرشما چند سال داري ؟ جوان جواب داد) يك ماه قربان! .)
فرد ريك فرياد زد: خيلي عجيب است، يا شما بايد ديوانه باشيد يا من ؟ جوان گفت: (هر دو قربان)
شيطاني به نام اشرف پهلوي
رضا خوان با چهار زن به ترتيب: 1- صفيّه 2- تاج الملوك 3-توران 4- عصمت، ازدواج كرد
از صفيّه دختري به نام همدم السّلطنه به جاي ماند، رضا خان پس از يك سال او را طلاق داد.
از تاج الملوك، چهار فرزند به وجود آمدند: 1- محمّد رضا 2- اشرف 3- شمس 4-عليرضا (محمّد رضا و اشرف، دو قلو به دنيا آمدند.)
واز توازن، يك پسربه نام غلامرضا به دنيا آمد، و از عصمت (دختر مجلّل الدّوله و نواده فتعلي شاه) چهار فرزند به اين ترتيب به وجود آمدند: 1-عبدالرّضا 2- احمد رضا 3-حميد رضا 4-فاطمه (بنابراين رضا خان 9 فرزند داشت) اينك در اينجا به يك داستان عجيب درباره ي اشرف و محمّد رضا، از زبان ارتشبد (فردوست) بشنويد:
قدرت اشرف در دوران سلطنت محمّد رضا در حدّي بود كه محمّد رضا در مقابلش نمي توانست عرض اندام عرض اندام كند، محمّد رضا در مقابل او ضعف روحي داشت، ودر طول زندگي با او اين جبن و ضعف در محمّد رضا ديده مي شد. . . يك شب من واشرف و عبدالرّضا در كاخ سفيد سعد آباد نزد محمّد رضا بوديم بر سر ميز شام، محمّد رضا صحبت را شروع كرد كه وضعيت ديگر فايده ندارد، اين چه سلطنتي است، من تصميم به استعفا گرفته ام، اشرف از اين حرف محمّد رضا عصباني شد وبا تندي گفت) اين حرفها چيست كه مي زنيد ؟ اين گونه صحبت كردن براي شما صحيح نيست.)
عبد الرّضا هم صحبت كرد، و البتّه متواضعانه محمّدرضا را دلداري داد كه انشاءالله هميشه باشيد، ولي محمّد رضا پاسخ مي داد كه خير من تصميم خود را گرفته ام و استعفا مي دهم، با حالتي افسرده بلند شد و براي استراحت به اطاق خوابش رفت، ما نيز از كاخ خارج شديم، سه نفري به بيرون كاخ رسيديم، از پله ها پايين آمديم، در مقابل استخري كه در محوّطه واقع است اشرف گفت: (بايستيد با شما كار دارم) من و عبدالرّضا ايستادم، اشرف با عصبانّيت گفت: ) اين كه نمي شود، پدرم زحمت كشيده و اين سلطنت را به دست آورده و حالا ايشان ميخواهد به خاطر هيچ وپوچ آن را از دست بدهد، من ديگر حاضر به تحمّل اين وضع نيستم.)
او سپس به عبدالرّضا رو كرد و گفت: (تو سلطنت را قبول كن، اگر قبول نكني با غلامرضا صحبت مي كنم.)
عبدالرّضا گفت: من تحمّل غلامرضا را ندارم اگر او اشاره شود، من از ايران مي روم. . . اشرف خود اين صحبت ها را نمي كرد، او را با سفارت انگليس ارتباط نزديك داشت واز آنجا خط مي گرفت، به نظر ميرسد كه انگليسي ها با هماهنگي آمريكايي ها، در طرح بركناري محمّد رضا در صورت ضعف، به اشراف كمك مي كردند. . .
در مورد حيف وميل اشراف، و جنايت وعيّاشي ها و چپاول و غارت هاي او، ارتشبد فرو دست گويد: (اگر بخواهيم درباره روابط جنسي اشرف، وارد جزئيات شوم خود كتاب مفصّلي خواهد شد. . . ليست مرداني كه دردوران 37 ساله ي سلطنت محمّد رضا، با اشراف رابطه ي نا مشروع داشتند، اگر تهيّه شود، ليست طويلي خواهد شد او را در يك قلم 300 ميليون تومان به عنوان خانه سازي به جوانك خوشكلي كه عاشق او بود داد، و مي خواست 300 ميليون تومان ديگر نيز به او بدهد كه متوقّّف شد.
گفتگوي زن زيبا با شوهر بد قيافه
زني زيبا چهره كه با ديه نشين بود و در ميان آن ها بزرگ شده بود، با يك مرد شهري ازدواج كرد، ولي آن مرد، بسيار زشت روي و بدقيافه بود، روزي آن زن به آينه نگريست و چهره ي زيبا خود را در آن ديد و سپس رو به شوهرش كرد و گفت: (من اميدوارم هردوي ما به بهشت برويم.)
شوهر گفت: به چه علّت؟ زن گفت: از اين رو كه من به تو مبتلا شده ام و صبر مي كنم، و تو به خاطر اين كه خداوند صبركنندگان و شكر كنندگان را به بهشت مي برد بنابراين دل خوش دار كه هر دوي ما به بهشت ميرويم.
پاسخ امام كاظم (ع) به ده سوال راهب
امام كاظم (ع) به يكي از روزها در حال گريز و اختفاء از شرّ دژخيمان طاغوت عصرش، به يكي از روستاهاي شام وارد گرديد و در آنجا در كنار كوهي به غاري وارد شد و ديد جمعي از مسيحيان در حضور راهب (عالم بزرگ) خود نشسته اند و گفتگو مي كنند، معلوم شد كه در هر سال، يك بارمسيحيان با آن راهب سالخورده، ملاقاتي دارند، آن يك بار در همان روز بوده است، امام كاظم (ع) در ميان آن جمع نشست، تا چشم راهب به چهره امام افتاد، هيبت و شكوه خاصّي از امام بدين گونه شروع و ادامه يافت:
راهب: 1-اي آقا تو در اين سامان غريب هستي ؟
امام: آري.
راهب: 2- از ما (ومذهب ما) هستي يا معتقد بر خلاف مذهب ما باشي ؟
امام: از راهب شما نيستم.
راهب: 3-تو ازامّت مرحومه (اسلام) هستي؟
امام: آري.
راهب: 4- آيا از علماي آن امّت هستي يا جاعلان آنها ؟
امام: از جاهلان آن ها نيستم.
راهب: 5- بگو بدانم اصل درخت طوبي در بهشت، كه به عقيده ي ما درخانه عيسي (ع) است و به عقيده شما در خانه محمّد (ص) است، در اين صورت چگونه شاخه هاي آن در همه ي بهشتيان وجود دارد ؟ (آيا شبيه چنين چيزي در دنيا است.
راهب: 6- بگو بدانم چگونه است كه غذاهاي بهشت نه تمام مي شود نه كم مي گردد؟
امام: مانند شعله چراغ در دنيا كه هر چه از آن روشني (براي روشن كردن چراغ هاي ديگر) گرفته مي شود، چيزي ازآن كم نمي گردد.
راهب: 7- در بهشت، سايه كشيده شده است يعني چه ؟
امام: مانند سايه هاي كشيده شده هنگام طلوع آفتاب
راهب: 8- چگونه است كه هر چه در بهشت خورده و آشاميده مي شود، ادرار ومدفوع ندارد؟
امام: مانند بچّه در رحم مادر كه آنچه مي خورد (جذب بدنش مي شود) ادرارو مدفوع ندارد.
راهب: 9- چگونه است كه بهشتيان داري خدمتكاراني هستند كه هر چه آنها در دل اراده كنند، بي آنكه امركنند، خدمت گذاران حاضر مي نمايند؟
امام: مانند انسان كه هر گاه چيزي خواست، بي درنگ اعضاء او خواسته ي او را مي فهمند وآن را فراهم مي كنند، بي آنكه او امر كرده باشند.
راهب: 10- كليد هاي بهشت از طلا است يا از نقره ؟
امام: كليد بهشت، گويايي زبان بنده به كلمه ي (نيست معبودي جز خداي يكتا و بي همتا) است.
راهب پس از دريافت پاسخ ده سوال خود، در حالي كه مجذوب امام موسي بن جعفر (ع) بود آن حضرت را تصديق كرد و همان جا در حضور آن حضرت اسلام را پذيرفت، و جماعت حاضران نيز به پيروزي از آن راهب، مسلمان شدند.
سجده هاي طولاني امام كاظم (ع)
هنگامي كه به دستورهارون الرّشيد (پنجمين طاغوت عبّاسي) امام هفتم حضرت موسي بن جعفر (ع) را در مدينه دستگير كرده و به سوي بصره انتقال دادند و زنداني ساختند، پس از مدّتي آن حضرت را به بغداد آورده و همواره از زنداني به زنداني ديگر منتقل مي نمودند، مدّتي آن حضرت در زندان ربيع حاجب (وزير در بار هارون) بود گاهي هارون به پشت بام به مكان سكونت امام (ع) اشراف داشت، هارون به ربيع گفت: (اين جامه چيست كه هر روز در آن اطاق مي بينم كه به زمين افتاده است ؟.)
ربيع گفت: اين كه مي بيني، جامه نيست، بلكه موسي بن جعفر (ع) است كه به سجده افتاده (آن گويا كه گويا جامه اي پخش بر زمين شده است) او هر روز پس از طلوع خورشيد به سجده مي افتد و تا هنگام ظهرخود ادامه مي دهد (حدود ده سال آن حضرت به همين برنامه ادامه مي داد.)
هارون گفت: اين آقا (اشاره به امام كاظم) راهبي از راهبان بني هاشم است.
ربيع مي گويد: از اين فرصت استفاده كردم وبه هارون گفتم: (پس چرا او را كه داراي چنين مقامي از عبادت و خضوع در برابر خداست، در تنگناي زندان، قرار داده اي، آيا وقت آن نرسيده كه او را آزاد سازي ؟! . .)
هارون در پاسخ گفت: (نه هرگز، بلكه حتماً بايد درزندان بماند.)
آري امام كاظم (ع) تنها مرد سجده و روكوع و سجود نبود، اگر او به نماز و عبادت خالي اكتفا ميكرد، هرگز هارون از او نمي ترسيد، بلكه آن حضرت مرد مبارزه و سياست و محكوم كننده ي ستمگران بود و هرگز دست سازش به طاغوت نمي داد، اين بود كه هارون ازاو مي ترسيد، و سر انجام براي حفظ رياست طاغوتي خود، آن حضرت را مسموم و شهيد نمود.
ضمانت امام براي خدمت كنندگان به دوستان
علي بن يقطين از دوستان برجسته ي امام كاظم (ع) بود. او به سال 124 هجري قمري دركوفه ديده به جهان گشود وبه سال 58 سالگي در بغداد از دنيا رفت، او به خاطر خدمت همكاري با شيعيان، داراي مقامي بسيار ارجمند در محضر امام هفتم شد، به طوري كه آن حضرت مكرّر مي فرمود: (براي علي بن يقطين ضامن شده ام كه هرگز آتش به او آسيب نرساند.)
هنگامي كه امام كاظم (ع) به عراق آمد، علي بن يقطين به محضر آمده و در مورد مصاحبت و وزارت دستگاه هارون، از حال خود شكايت كرد، و از آن حضرت خواست كه آنچه صلاح دانست همان را برگزيند.
امام به او فرمود: يك خصلت را براي من متعهّد باش تا انجام دهي، و در عوض من ضامن سه چيز براي تو مي شوم، تو ملتزم باش و ضمانت كن كه حتماً هر گاه با يكي از دوستان ما ملاقات كني او را احترام كني و نيازش را بر طرف نمايي، و من ضامن مي شوم كه: 1- هرگز زير سقف زندان قرار نگيري 2- تيزي شمشير هرگز به تو نرسد 3- و فقر وارد خانه تو نشود.
سپس فرمود: (اي علي! كسي كه مومني را خوشحال كند، نخست خدا را و سپس پيامبر (ص) را و در مرحله سوّم ما را خوشحال كرده است.)
يادي از يك مجاهد قهرمان
پس از رحلت پيامبر (ص) ، شخصي به نام مسيلمه ي، به دروغ ادّعاي پيامبري كرد و عدّه اي به او گرويدند، و بين مسلمانان و سپاه او درگيري هاي شديدي رخ داد و سرانجام كشته و نابود شد.
هنگامي كه زنده بود، روزي دژخيمان او يكي از مسلمانان به نام (حبيب بن زيد انصاري) را دستگير كرده و نزد او آوردند، مسيلمه به حبيب گفت: آيا گواهي مي دهي كه محمّد (ص) رسول خدا است ؟
حبيب گفت: آري. مسيلمه گفت: (آيا گواهي من رسول خدا هستم ؟) حبيب از روي مسخره گفت: گوشم نمي شنود.
مسليمه و پيروانش، حبيب را تحت شكنجه ي سختي قرار دادند، به گونه اي كه بدنش را قطعه قطعه نمودند، ولي او تمام آن فشارها و شكنجه ها را تحمّل كرد و تسليم آنها نشد.
نزول دو آيه، به طرفداري از يك كارگر و سركو بي منافقان
سپاه اسلام براي جنگ (كه ظاهرا جنگ تبوك بود) آماده مي شدند اين جنگ نياز شديد به كمك مالي داشت، هر كس هر اندازه مي توانست كمك مي كرد، يكي از مسلمانان به نام (ابو عقيل انصاري) (يا سالم بن عمير) يك كارگر ساده بود، آن چه از مزد كارگري به دست مي آورد، در مخارج ساده زندگي مصرف مي شد، و ديگر زياد نمي آمد، ولي او تصميم گرفت تا شبانه نيز اضافه كار كند، بلكه بتواند به ارتش اسلام كمك مالي نمايد، او شب براي شخصي به كشيدن آب از چاه پرداخت و از اين راه دومن خرما بدست مي آورد، يك من آن را براي خانواده اش ذخيره كرد، و يك من ديگر را يه حضور پيامبر آورد و به عنوان كمك ناچيز به آن حضرت داد، جمعي از كور دلان مناطق صفت در آنجا بودند، و كمك آن كارگر زحمتكش را به مسخره گرفتند، و پوزخند مي زدند كه مثلا آيا كار لشكر اسلام به جايي رسيده كه نياز به يك من خرماي يك كارگر ساده دارد ؟!
اين پوز خند نيش دار، گناه بزرگي بود، چرا كه هم يك كارگر تحقير مي شد و دهن كجي به سپاه اسلام بود.
جبرئيل به پيامبر نازل شد و دو آيه سوره ي توبه (آيه 79 و 80) را در محكوميّت و طرّد آن مسخره كنندگان كوردل نازل كرد:
(كساني كه از مالي مومنان مطيع، عيب جويي مي كنند، و آن ها را كه دسترسي جزء به انفاق مقدار ناچيز، توان ندارند مسخره مي نمايند، خدا آنها را مسخره مي كند و براي آنها عذاب دردناك است اي پيامبر! چه براي آنها استغفار كني، و چه نكني (حتي) اگر هفتاد بار براي آنها استغفار كني، هرگز خداوند آنها را نمي آمرزد، چرا كه آنها خدا و پيامبرش را انكار كردند، و خداوند جمعيّت فاسقان را هدايت نمي كند.)
با سلام جهت استفاده از مطالب صلوات بر محمد و آل محمد بفرستيد و لطفاً لينك ما را در وبلاگ يا وبسايت خود قرار دهيد و به دوستان خود معرفي نماييد باتشكر - مديريت وبلاگ
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.